سخن گعتن طفل شیر خوار دو نفر در عصر امامت امام حسین ع در مورد زنی با بچه شیر خواره اش نزاع می کردند یکی می گفت زن و کودک از ان من است و دیگری می گفت تو دروغ گو هستی و می خواهی زن و فرزندم را از من جدا کنی عاقبت ان دو نفر برای قضاوت به حضور امام حسین ع شرفیاب شدند امام ع فرمود نزاعتان بر سر چیست یکی از ان دو مرد گفت این زن وکودک مال من است و دیگری گفت بلکه این زن و طفل شیر خوار از ان من است امام حسین ع به مرد اولکفرمود بنشین انگاه رو به زن نموده و فرمود ای زن راستش را بگو پیش از انکه پرده رازت دریده شود زن اشاره به مرد اول کرد و گفت این مرد شوهر من است واین طفل نیز فرزند اوست ولی این مرد دیگر را نمی شناسم امام حسین ع متوجه طفل شیر خوار شده و فرمود به اذن و قدرت خداوند سخن بگو وحقیقت را اشکار نما کودک شیر خوار به اذن خداوند و توجه اعجاز امیز حضرت سیدالشهدا ع به سخن در امد و اشکارا گفت من نه از این مرد هستم و نه از ان مرد دیگر بلکه پدر،م چوپان فلان طایفه است که با مادرم زنا نموده است خداوند بین من وپدر و مادرم حکم نماید و انگاه دم فرو بست حضرت ع امر به اجرای حد شرعی بر زن دروغگو نمود راوی گوید پس از ان دیگر شنیده نشد کهگان طفل سخن بگوید جزای گستاخی امام حسین ع روز عاشورا و در لجظات اخرین عمر شربفش در خالی که سراسر بدنش مجروح شده شده بود اب طلبید در این میان شخصی خبیث و ناپاک از لشگر عمر سعد فریاد زد ای حسین ایا نمی بینی که اب فرات همچون شکم ماهیان موج می زند از ان نخواهی نوشید مگر اینکه مرگ را بالب تشنه بچشی این گعتار جسورانه امام حسین ع را به شدت متاثر نمود پس بدرگاه الهی توجهی نمود و عرضه داشت پروردگارا این شخص را در شدت تشنگی بمیران مدتی پس از حادثه عاشورا ان شخص ناپاک به بیماری سخت تشنگی دچار شد به گونه ای که هرچه اب می اشامید باز تشنه بود روزی انقدر اب اشامید که از دهانش بیرون امد مدتی وضع او به همین حال گذشت و هرچه اب می نوشید تشنه تر می شد تا انکه شکمش چون خمره ای یزرگ شد و اماس نموده وغفلتا منفجر شد و باذلت و بیچارگی در حالی که بی نهایت تشنه بود به جهنم واصل شد جوشش خون هنگامی که حضرت سیدالشهداع عزم حرکت به سوی کوفه نمود ام سلمه به ایشان عرض کرد ای پسر رسول خدا به طرف عراق نرو زیرا که من از رسول خدا شنید.م که فرمودفرزندم حسین در زمینی به نام کربلا در سر زمین عراق به شهادت می رسد و انگاه مقداری از خاک انجا را در شیشه ای کرده و بمن داد امام حسین ع فرمود به خدا سوگند که اگر به جانب عراق نروم باز هم مرا خواهند کشت و من همانگونه که جدم خبر داده است کشته خواهم شد اگر بخواهی هم اینک محل شهادت خود و یارانم را به تو نشان دهم انگاه دست اعجاز دراز نمود و به سوی کربلا اشاره فرمود ناگاه زمین صاف و سرزمین کربلا در مقابل چشمان انان واقع گشت و محل دفن و اردوگاه امام ع در اینده در پیش چشمان ام سلمه قرار گرفت سپس امام ع مقداری از تربت پاک انجا را بر گرفت و در شیشه ای ریخت و به ام فرمود این را نیز در کنار ان تربت که جدم به تو داده است نگاه دار و هر گاه از انها خون جوشید بدان که من به شهادت رسیده ام ام سلمه گوید چون بعد از ظهر روز عاشورا فرارسید به هر دو شیشه نظر کردم و دیدم که از میان تربت انها خون جوشیدن گرفته است شگفتی های پس از شهادت امام ع عیسی بن حارث کندی گوید چون حسین بن علی ع را شهید کردند تا هفت ر ز هرگاه که نماز عصر را می خواندیم به افتاب که نورش بر دبوار خانه ها می تابید نگاه می کر دیم و میدیدیم که از شدت سرخی گویا که لحافی سرخ رنگ است نیز از محمد بن سیرین اورده شده است که این قرمزی شفق تا هنگام شهادت حضرت سیدالشهدا ع وجود نداشت و پس از شهادت ان حضرت بوجود امد ونیز حکایت شدل که چون حضرت سیدالشهدا ع به شهادت رسید افتاب چنان گرفت که ستارگان در اسمان نمودار شدند و مردم گمان می کردند که قیامت بر پا شده است بنا بر نقل های مختلف بعداز شهادت امام حسین ع در برخی اماکن تا سه روز و در بعضی جاها نا چهل روز از اسمان حون بارید نیز امده است که در صبح گاه شب شهادت امام حسین ع هر سنگ و سنگریزه ای را که از زمین بر می داشتند در زیر ان خون تازه ای که در حال جوشش بود مشاهده می کردند پس از شهادت ان بزرگوار زمین به سختی لرزید و شرق و غرب تاریک شد و مردم را زلزله و برق فرو گرفت و اسمان خون بارید و هاتفی از اسمان ندا کرد که به خدا سوگند امام فرزند امام و براد ر امام و پدر امامان حسین بن علی ع کشته شد دست غیبی به هنگام که اسیران اهلبیت را به همراه سر امام حسین ع به طرف شام می بردند در بیین راه استراحت توقف کردند در حالیکه سر امام ع بر سر نیزه بود و نگهبانی مراقب ان بودند ماءمور ین و نگهبانان سفره غذا را پهن کردند و مشغول غذا خوردن شدند ناگهان از غیب دستی پیدا شد و بر روی دیوار صومعه نوشت اتر جو ءامه فتلت حسینا شفاعه جده یوم الحساب یعنی ایا امتی که حسین را به شهادت رساندند به شفاعت جد او در روز قیامت امید دارند یکی از ماموان گوید با دیدن این منظره و حشت زده شدیم بعضی از افراد خواستند ان دست را بگیرندولی ان دست ناپدید شد بار دیگر مشغول غذا خوردن شدیم ناگاه بار دیگر ان دست ظاهر گردید و این وای شعر را بر دیوار نگاشت فلا والله لبس لهم شفیع وهم یوم القیامه فی العذاب -یعنی نه بخدا سوگند برای قاتلان حسین شفیعی نخواهد بود وانها در روز قیامت در عذاب هستند باز افرادی به طرف دست حمله کردند ولی دگر بار ان دست از مقابل دیدگان غایب گشت همراهان بار دیگر بر سر سفره غذا نشستند ولی ان دست دوبار ه اشکار گشت و این نوشت و قد قتلو الحسین بحکم جور وخالف حکمهم حکم الکتاب یعنی انان حسین را از روی ظلم و ستم کشتند و بر خلاف حکم قران رفتار نمودند از ان پس ماموران و نگهبانان در ترس و بیم عجیبی فرو رفتند و ان شب از ترس به خواب نرفتند زیدبن ارقم هنگامی که سر بریده امام حسین ع را نزد ابن زیاد لعنه الله علیه بردند او در حالیکه غرق در شادی بود سر را بر داشت تا به ان نظر کند ناگاه دستش لرزید و سر مبارک امام ع بر روی زانوی ان پلید افتاد و یک قطره خون لباس ابن زیاد را سوراخ کرد و از جانب دیگر بر زمین چکید و فرو رفت از ان پس ابن زیاد همواره معذب بود و هر چه معالجه می کرد نافع نمی شد محل ان سوراخ عفونی شده واز ان بوی تعفن عجیبی می امد ابن زیاد به نا چار همواره به همراه خود عطرهای بسیاری نگه می داشت تا قدری از بوی تعفن کاسته شود تا انگاه به هنگام قیام مختار ابراهیم پیر مالک اشتر از همان بری بد و کریهه ابن زیاد را شناخت و او را به سزای اعمال ننگینش رسانید جزای سیاهی لشگر ابو نصر حرمی گوید مردی را دیدم که کور شده بود علت کوری اور پرسیدم گفت من در میان سپاه عمر سعد بودم پس از خادثه شهادت ابوعبدا لله هنگامی که شب شد در عالم خواب دیدم در کنار رسول خدا طشتی گذارده بودند و در ان مقداری خون ویک پر وجود دارد عمر سعد را حاضر کردند ومرا نبز در صف انان قرار دادند رسول خدا ص ان پر را از میان طشت برداشت و به چشم انها کشید تا اینکه نوبت به من رسید ترسان ولرزان گفتم ای رسول خدا سوگند به خدا که من نه شمشیری کشیدم و نه نیزه ای بلند کردم و تیری پرتاب کردم و به حسین و اصحابش ابدا اسیبی نرساندم پیامبر اکرم فریاد زد ایا بر سیاهی لشگر دشمنان ما نیفزودی این خون فرزندم حسین است سپس دو انگشت سبابه و وسطی را به ان خون زد و چشم من کشید صبح که از خواب برخاستم دیدم چشمانم کو شده اند این روایت عجیب از شیعه و سنی نقل شده است برات ازادی از عذاب جهنم در کوفه همسایه ای داشتم که نسبت به خاندان رسالت بی توجه بود روزی به او گفتم چرا به زیارت قبر حضرت سیدالشهدا ع نمی روی گفت چون بدعت است هر بدعتی موجب گمراهی است و گمراهی موجب دخول در دوزخ است من چون این سخنان یاوه را شنیدم روی از او بر گرداندم چون شب جمعه شد با خود گفتم صبح زو د می روم و برخی از فضایل اما حسین ع را برای همسایه ام بیان می کنم بلکه از خواب غفلت بیدار شود وقتی که به در خانه او رفتم اورا نیافتم و چون سراغ اورا گرفتم گفتند که دیشب برای زیارت امام حسین ع به کربلا شرفیاب شده است در دریایی از تعجب غرق شدم چرا که سخنان دیشب اورا هنوز دریایی از تعجب غرق شدم چرا که سخنان دیشب اورا هنوز در ذهن داشتم پس سریعا به طرف کربلا حرکت کردم و چون به انجا رسیدم اورا دیدم کخ دایما در رکوع و سجود است در حالی که اصلا از عبادت خسته نمی شود باو گفتم ای همسایه تو که می گفتی زیارت امام حسین ع بدعت است پس چرا به زیارت ان حضرت امده ای گفت عزیز من ان وقتی که این حرف را می گفتم ابدا قایل به امامت حضرت نبودم تا اینکه شب گذشته شب جمعه در خواب دیدم که پیامبر اکرم و امیر مومنان و جمعی از امامان معصوم ع به همراه برخی از پیامبران به زیارت امام حسین ع امده اند و هودجی همراه ایشان بود پرسیدم در میان این هودج چه کسی است گفتند فاطمه زهرا است که به زیارت فرزندش حسین امده است من به نزدیک هودج رفتم دیدم که ان حضرت از داخل هودج رقعه ها و کاغذ هایی بیرون می ریزد پرسیدم این رقعه ها چیست گفتند این ها برات ازادی از عذاب جهنم است که به زایرین قبر حسین در شب جمعه داده می شود در ان حالت ناگهان هاتفی اواز داد که ما وشیعیان ما در بلندترین درجه از درجات بهشت هستیم پرسیدم این جماعت کیستند که به زیارت امده اند گفتند حضرت پیغمبر با انبیا و ایمه هدی چون این اقعه را دیدم نا گهان از خواب بر خاستم و به سرعت تمام خودرا در دل تاریکی ها به کربلا رساندم و مشغول گریه و زاری و توبه شدم و با خود قرار گذاشتم که تا حیات من باقی است از جوار ان حضرت دور نشوم داستان بی نهایت شگفت حاج محمد کاظم هزار چربی نقل می کند من در مجلس درس استاد اکمل ایت الله وحید بهبهبانی که در صحن مقدس کربلای معلی تشکیل می شد حاضر وبودم پس از پایان درس زاءیر غریبی که لباس اهالی اذربایجان را به تن داشت داخل مسجد شد و سلام کرد و دست استاد را بوسید انگاه دستمال بسته ای را در مقابل استاد گذارد و گفت این را به مخارجی که می خواهید مصرف کنید مرحوم بهبهانی دستمال بسته را باز کرد در میان ان جواهرات و زیور الات زنانه بود انگاه فرمود شما کیستید و داستان این زیور الات چیست او گفت من قصه عجیبی دارم من مدتی به شیروان و دربند که از بلاد روسیه است سفر می کردم ودر انجا مشغول تجارت بودم و مردی صاحب ثروت بودم در یکی از روز ها چشمم به دختری زیبا رو و صاحب جمال افتاد به گونه ای که عشق او در سراسر وجودم نفوذ کرد و نتوانستم فکر اورا لحظه ای از خاطرم بیرون کنم پس نزد کسان ان دختر که از اعیان و ثروتمندان مسیحیان بودند رفتم و رسما از دخترشان خواستگاری کردم پدر و مادر دختر گفتند در تو هیچ عیب و نقصی نیست مگر اینکه به مذهب نصاری داخل نیستی و ما دختر به غیر مسیحی نمی دهیم اگر به دین ما داخل شوی دختر را به تو تزویج می کنیم پس من مهموم و غمناک از نزد انان بیرون امدم چرا که انان امر را معلق کرده بودند بر عملی که پذیرفتن ان از ناحیه من محال بود چند روز گذشت و روزبه روز محبت وعشق من به ان دختر زیادتر می شد تا انجا که کار به جایی رسید که دست از تجارت و شغل خویش برداشتم و مانند دیوانگان گشتم و نزدیک لود که هلاک شوم عاقبت با خود گعتم چاره ای نیست اکنون می روم و به ظاهر دست از اسلام بر می دارم و به صورت مسیحی می شوم صبحگاه که از خواب بر خاستم سریعا نزد کسان ان دختر رفتم و گفتم حاضرم که از اسلام بیزاری و برایت حویم و داخل در دین عیسی مسیح شوم انان نیز پس از گرفتن گواه پذیرفتند و دختر را به من تزویج کردند چون مدتی گذشت از این عمل ننگین پشیمان شدم و خودرا سرزنش می کردم ولی نه روی بازگشت به سوی وطن داشتم و نه طاقت عمل به وظایف نصرانیت داشتم و از عمل به شرایع اسلام چیزی در من یافت نمی شد به غیر از گریستن بر مصایب حضرت سیدالشهدا ع چرا که در ان لحظات حساس محبتم به ان حضرت بیشتر شده بود و گریه ام برای ان حضرت افزود همسرم از مشاهده این الت از من تعجب می کرد چرا که هیچ علتی برای گریه هایم نمی دید و روز به روزبر حیرتش اضافه می شد ولی من علت گریه ام را برای او نمی گفتم عاقبت پس از اصرار های فراوان همسرم با توکل بر خدا حقیقت حال را به او گفتم که من به مذهب اسلام باقی هستم هر چند به شرایع ان عمل نمی کنم و گریه های من در مصایب حضرت ابا عبد الله الحسین ع است همین که همسرم نام حسین ع را شنید منقلب گشت پس از مدتی گفتگو با من نور حقیقت در دلش ظاهر شد و شریعت اسلام داخل گشت و او نیز بامن در گریه و ناله واقامه عزا بر ان حضرت همراه شد یک روز به او گفتم اگر حاضر باشی مخفیانه از این شهر به سوی کربلا می رویم و علنا در کنار ضریح ان حضرت اسلام خودرا اظهار کن همسرم از صمیم قلب با من موافقت نمود پس شروع کردیم به تهیه لوازم سفر اما هنو ز قدری نگذشته بود که همسرم بیمار شدو به سبب همان بیماری مدتی بعد در گذشت پس اقارب و خویشان او جمع شدند و اورا به طریقه نصارا دفن نمودند و به اقتضای مذهبشان جمیع زیور والات و جواهراتش را نیز با او دفن کرد هنگامی که به خانه باز گشتیم و جای خالی اورا دیدم حزن و غم من زیاد شد و با خود گفتم امشب مخفیانه قبر اورا می شکافم و جسد اورا بیرون می اورم و در واولین فرصت به سوی نزدبکترین شهر مسلمانان می برم و درانجا دفن می کنم چون شب فرا رسبد و قبرش را نبش کردم با کمال تعجب دیدم که مردی با سبیل های کلفت و بلند و ربش تراشیده در قبر همسرم مدفون است و خبری از همسرم در میان قبر نیست از مشاهده این قضیه عجیب و شگفت عقل از سرم پرید و در تعکر ی عمیق فرو رفتم به گونه ای که در همان حال خواب مرا ربود در عالم خواب دیدم که کسی می گوید ای مرد دل خوش دار و شادمان باش که همسرت را ملایکه حمل نمودند و به سوی کربلا بردند ودر حرم حسینی در طرف پایین پای ان حضرت نزدیک مناره کاشی دفن نمودند و این جسد که می بینی جثه فلان مرد عشار و ربا خوار است که امروز اورا در حرم حضرت سیدالشهدا دفن کرده بودند و ملایکه جای اورا با همسرت معاو ضه نمودند وزحمت حمل و نقل جنازه را از تو برداشتند من خوشحال و شادمان از خواب برخاستم و فورا عازم کربلای معلی شدم و خداوند به من توفیق کرامت فرمود که به زیارت حضرت سیدالشهدا مشرف شدم سپس از خادمان حرم مقدس سوال کردم که در فلان روز همان روز که عیالم را دفن کرده بودند نام بردم در پاب مناره کاشی سبز رنگ چه کسی را دفن کردندگفتند که فلان مرد ربا خوار را در انموضع به خاک سپرده اند من فضیه خویش را برای انها نقل کردم پس برای کشف حقیقت حال ان قبر را شکافتند ومن جهت معلوم شدن مطلب داخل قبر شدم و دیدم که همسرم در میان لحد خوابیده به همان صورتی که در ولایت خوش اورا به خاک سپرده بودند پس زیور الات و جواهراتش را از میان قبر برداشتم و اکنون به حضور شما امده ام تا انها تقدیم نمایم مرحوم وحید بهبهانی ره نیز دستور دادند تا انها را میان فقرا و مستحقان تقسیم کنند عزاداری حیوانات مرحوم ثقت الاسلام نوری سلماسی گوید هنگامی که ما از سفر خراسان مراجعت می کردیم از جانب کوه الوند که در شما(775ل همدان است گذر نمودیم پس رفقا دوستان جهت رفع خستگی مشغول به نصب خیمه و تدارک غذا شدند و من به جانب کوه نظر می کردم ناگاه در صفحه کوه چیزی سفید به نظرم امد چون به طرف ان سقیدی رفتم شیخی را که محاسن سفید وعمامه به سر داشت مشاهده نمودم که بر تخته سنگی و اطراف خود را سنگهای بزرگ چیده به گونه ای که فقط سرش دیده می شد نزدیک رفتم و سلام کردم او به جانب من نظر کرد و چون دریافت که از اهل علم هستم با من انس گرفت و مشغول به صحبت شد دانستم که از فرقه باطله نیست و همسر و اولاد دارد و از انها عزلت گرفته و جهت عبادت پروردگار در این مکان منزل کرده است او برای من از بعضی عجایب که دیده بودند نقل می کرد و در صمن سخنانش به این داستان شگفت اشاره نمود و گفت من در ماه رجب برای عبادت پروردگار و تفکر در اطراف خویش به این مکان امدم چون چند ماه گذشت یک شب که در هنگام مغرب مشغول نماز بودم ناگاه ولوله و همهمه ای عظیم و صداهایی عجیب گوشم را پر کرد پس نماز را مختصر کردم با کمال تعجب دیدم که بیابان پر از حیوانات است و همه انها به جانب من می امدند بسیار ترسیدم چون نزدیکتر شدند حیرتم افزون گشت چرا که دیدم در میان انها حیوانات ضد هم با هم هستند مثلا گرگ و گوسفند و پلنگ و اهو و شیر و ببر و گوزن همه با هم در حال حرکنتند من وداع روح کردم و انها را دیدم که زمزمه کردند و در محل اقامت من تچمع نموده و سر به سوی اسمان بلند کردند و صداهای عجیب و غریب صیحه می زدند با خود گفتم بعید است که اینها قصد مرا داشته باشند و این امر عجیب قطعا بی جهت نمی باشد ناگهان به خاطرم امد که امشب شب عاشورا است پس عمامه را از سر برداشتم و میان حیوانات رفتم و فریاد می زدم حسین حسین شهید مظلوم حسین عطشان حسین پس راه را باز نمودم و من در وسط انها ایستادم و ان حیوانات دور من حلقه ماتم زدند بعضی سر بزمین می کوبیدند و برخی خودرا به خاک می مالیدند و این واقعه تا حدود سحرگاه ادامه یافت و چون صبح شد همه حیوانات پراکنده شدند و هر یک به سویی رفتند اکنون 18 سال است که هر شب عاشورا حیوانات بر طبق عادت در این مو ضع تجمع می کنند و بعضی اوقات که ماه محرم و عاشورا بر من مشتبه می شود از همین حادثه روز عاشورا را در می یابم شفاعت از ایه الله حایری یزدی ره یکی از عجایبی که در مورد ایه الله العظمی شیخ عبد الکریم حایری یزدی ره موسس حوزه علمیه قم نقل می کنند چنین است ایشان در موقعی که سر پرستی حوزه اراک را به عهده داشتند برای ایه الله حاج اقا مصطفی اراکی ره نقل کردند هنگامی که در کربلا مشغول تحصیل علم بودم شبی که سه شنبه بود در خواب دیدم شخصی به من گفت شیخ عبدالکریم کارهایت را نجام بده وو صیت کن چرا که سه روز دیگر خواهی مرد من از خواب بیدار شدم در حالیکه متحیر بودم و عاقبت به خود این یک خواب معمولی بود و نعبیری ندارد و ان را فراموش کردم روز سه شنبه و چهار شنبه مشغول درس و بحث بودم و خوابی را که دیده بودم کاملا از یاد برده بودم روز پنج شنبه که در س ها -تعطیل بود با بعضی از ررفقا به باغ بزرگ مرحوم سید جواد رقتیم در انجا قدری گردش و تفریح و مدتی را به مباحثه علمی گذرانیدیم نهار را همانجا صرف و ساعتی خوابیدیم من در گوشه ای به خواب رفتم ناگهان لرزه شدیدی سراسر وجودم را گرقت دوستانم به س یم دویدند و هر چه عبا و رو انداز همراه داشتند روی من انداختندولی همچنان بدنم لرز داشت و در میان تب افتاده بود حس کردم که جالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم کاری از شما ساخته نیست زودتر مرا به منزلم برسانید انان وسیله ای فراهم کردند و مرا به شهر کربلا رساندند و وارد منزل نمودند در منزل بی حال و بی در بستر افتاده بودم بسیار حالم دگرگون شده بود در میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علایم مرگ را به و ضوح مشاهده کرد م و با در نظر گرفتن خوابی که دیده بودم مرگ را احساس کردم ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چب من نشستند نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند اجل این مرد رسیده است مشغول قبض روحش شویم در همان جال عجیب با توجه قلبی به ساحت مقدس حضرت ابا عبدالله الجحسین ع متوسل شده و عرض کردم ای حسین عزیز دستم خالی است و کاری نکرده ام و زاد و توشه ای برای اخرت خود تدارک دیدیام تو را به جان مادرت زهرا سلام الله علیها از من شفاعت نما تا حداوند مرگ مرا تاخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم بلاقاصله پس از این توسل دیدم شخصی نزد ان دودو نفر مامور امد و گفت حضرت سیدالشهدا ع فرمودند شیح عبدالکریم به ما متوسل شده وما در پیشگاه خداوند از او شفاعت کردیم تا مرگش را به تاخیر اندازد و خداوند متعال تقاضای ما را ااجابت نموده است هم اکنون از نزد او خارج شوید در این موقع ان دو نفر به هم نگاه کردند و گفتند سمعا و طاعه پس دیدم ان دو نفر به همراه فرستاده امام حسین ع سه نفری صعود کردند و رفتند در این وقت احساس سلامتی کردم و به خود امدم صدای گریه و زاریاطرافیانم را شنیدم و متوجه شدم که بستگانم در اطرافم جمع شده و به سر صورت خود می زنند خواستم دستم را حرکت دهم ولی از شدت ضعف نتوانستم ارام چشم گشوده و دیدم که به رویم پارچه ای کشیده اند خواستم پایم را جمع کنم ولی شدم که دو انگشت بزرگ پایم را بسته اند و گویا مرا اماده غسل و کفن نموده بودند بهر هر زحمتی بود دستانم را تکان دادم و در حال شنیدم که کسی می گوید ساکت شویدگریه نکنید گویا حرکت دارد همگان ارام شدند و رو ا ندازی که به رویم کشیده بودند برداشتند و چشم را گشودند و پاهایم را باز کردند بااشاره به دهانم کردم که به من اب بدهید کم کم از جا برخاسته و نشستم تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم و بحمدالله پس از مدتی کوتاه کاملا بهبود یافتم و این موهبت به برکت مولایم حضرت امام حسین ع حاصل شد اری بخدا قسم پاورقی گنجینه دانشمندان ج 1 ص304