اصول کافی جلد 2 ص 442 حدیث 15
علی بن زید گوید اسبی داشتم که از ان خوشم میامد و در مجالس وصفش را زیاد میگفتم روزی خدمت ابی محمد ع رسیدم حضرت بمن فرمود اسبت چه شد عرضکردم ان را دارم و اکنون از ان پیاده در منزل شماست فرمود اگر مشتری پیدا کردی تا شب نرسیده ان را معاوضه کن و تاخیر میانداز انگاه مردی وارد شد وسخن مرا قطع کرد من بهکر فرو رفتم وبمنزلم رفتم و خبر را ببرادرم گفت، او گفت نمیدانم دراین باره چه بگویم من دریغ کرد،م و حیفم امد که ان را بمردم بفروشم تا شب شد نماز عشا را خوانده بودیم که تیمار گر اسب امد و گفت مولای من اسبت مرد من اندوهگین شدم ود انستمکه مقصود حضرت از ا،ن سخن این بوده پس از چند روز خدمت ان حضرت رسید وبا خود میگفتم کاش بجای ان چارپایی مبداد که این اندوه بمن از سخن او رسید چون بنشستم فر،ود اری بچایش بتو چارپایی دهی، غلام بر وزن 1 بر وزن 1 غالبن باسبی گویند که هیچ یک از پدر ومادر او عربی گباشد نباشد منتهی. الارب گوید بر وزن اسب تاتاری است قرمز مرا با و ده این از اسب تو بهتر است و هموارتر رود و عمرش دراز تر است