اصول کافی جلد 2 ص437 حدیث 4
امد بن حارث قزوینی گوید من با پدرم در سامره بودیم پدرم دام پزشگ. اصطبل امام حسن عسگری ع بودمستعین بالله خلیفه عباسی استری داشت که در زیبایی وبزرگی. مانندنداشت ولی از سواری دادن و لجام وزین گزفتن سرپیچی مبکرد رام کنندگان ستوربر سرشریخته بودند وچاره یی برای سواری او نیافته بودند یکی از همدمان خلیعه گفتیا امیرالممنین چرا دنبال حسن بن رضانمیفرستی تابیاید با این استر را سوار شود ویا اورا بکشد.ناراحت. شوی. خلیفه نزد ابو محمد اما م عسگری ع فرستاد پدرم نیز همراه او بود پدرم گوبد چون حضرت وارد خانه شد من با او بودم نگاهی باستر کرددر صحن منل ایستاده بود بجانب او رفت وسلام کرد مستعین اورا خوش امد ونزدیک خود نشانیدو گعت ای ابا محمد ابن استر را لجام گذار حضرت بپیدرمگفت غلام لجامش گذارد مستعبن گفت خود شمالجامش کذارید حضرت رو لباسشرا کنار گذاردو برخاست اورا لجام کرد بجای خود بازگشت بنشست مستعین گفت ای ابا محمداورا زین گا ژار حضرت بپدر م فرمود غلام اورا زین گذار باز خلیفه گفت خود شما زین گذار ید بر او سوار شد بدون ینکه سرکشی کند در میان منزل اورا براند راندنی تند وارام وبهترین راندنیتند و ارام و بهترین راندنی که ممکن است سپس برگشت وفر ود امد