اصول کافی جلد 3 ص 233 حدیث 11
زکریا بن ابراهیم گوید من نصرانی بودم و مسلمان شدم وحج. گزاردم سپس خومت امام صادق رسیدم و عرضکردم من نصرانی. بودم و مسلمان شدم فرمود از اسلام گفت قول خدای عزوجل که فرماید تو کتاب وایمان نمبدانستی چیست ولی ما انرا نوری قرار داویم که هرکه را خواهیم بدان هدابت کنیم 52 سوره 42 فرمود محققاخدا ترا رهبری فرموده است انگاه سه بار فرمود خدایا هدایتش فرماپسر جان هرچه خواهی بپرس عرض کردم درو مادر و خانواده من نصرانی هستند و مادر نابیناست من همراه نها باشم ودر ظرف انها غذا بخورم حضرت فرمود انها گوشت خوک میخورند هرض کردم نه با ان تماس هم نمیگیرند فرمود باکی ندارد مواظب مادرت باش وبااو خوشرفتاری کن و چون بمیرد اورابدیگری وامگذار دت بکا رش اقدام کن و بکسی مگو نزد من امده ای تا در منی پیش من ایی ان شاالله ذکربا گوید من در منی خدمتش رفتم در حالیکه مردم گردش را گرفته بودند و مانند معلم کودکان بود که گاهی این وگاهی ان از او سوال میکرد واو پاسخ میفرمود سپس بکوفه رفتم نسبت بمادرم مهربانی کردم و خودم باو غذا مبدادم وجامه و سرش را از کثافت پاک میکردم و خدمتگرارش بودم مادر بمن گفت پسر جان و زمانبکه دین مرا داشتی با من چنین رفتار نمیکردی این چه رفتاراست که از تو میبینم از زمانیکه دین مارفته ای وبدین حنیفه گراییده ای گفتم مردی از فرزندان پیغمبر ما بمن چنین دستور داده مادر گفت ان مرد پیغمبر است گفتم نه بلکه پسر بکی از پیغمبرانست مادر گفت پسر جان این مرد پیبیغمبر است زبرا دستوریکه بتو داده از سفارشات پیغمبرانست گفتم مادرم بعداز پیغمبر ما پیغمبری نباشد و او پسر پیغمبر است مادرم گفت دین تو بهترین دین است انرا بمن نرا بمن عرضه کن من باو عرضه داشنتم و او مسلمان شد من هم برنامه اسلام را باو اموختماو نماز ظهدرو عصر و معرب وعشا را گزاردودر سب عارضه یی باو رخ دادوبیمار شد بمن گعت پسر جان انچه بمن اموختی دو باره بیاموز من انهارا تکرار کردم مادرم اقرار کرد واز دنیا رفت و چون صبح شد مسلمانان غسلش دادند وخودم بر او نماز خواندم، ودرگورش گذاشتم شرح گویا از ایه شربفه وتاریخ پیغمبراسلام چنین استهاده کرده کخه مردیکه بمکتب و پمدرس یی نرفته ودر برابرهیچ معلمی زانو نزده است با ملاحظه دین کاملو قران محکم. وبرنامه مثبتی که اورده است جز با ارتباطش با عالم غیب ووحی اسمانی درست نیاید ونچیر طهارت اهل کتاب از این خبر استفاده مبشود.