اصول کافی جلد 3 ص111 حدیث 8 5
علی بن الحسین ص فرمود مردی با خانواده اش مسافرت دریا کرد کشتی انهآ شکست واز کسانیکه در کشتی بودند جز زن آن مرد نجات نیافت او بر تخته پاره یی از الواح کشتی نشست تا بی کی از جزیره های ان دریاپناه شد در ان جزیره مردی راهزن بود که همه پرده های حرمت خدا دریده بود ناگاه دید ان زن بالای سرش ایستاده است سر بسوی او بلند کرد وگفت تو انسانی یا جنی گفت انسانم بی آنکه با او سخنی گوید با چنان نشست که مرد با همسرش چون آماده نزدیکی با او شد زن لرزان وپریشان گشت باو گفت چرا پریشان گشتی زن گفت از این میترسم وبا دست اشاره باسم ان کرد مرد گفت مگر چنین کاری کرده ای زنا داده ای گفت نه ب عزت خدا سوگند مرد گفت تو از خدا چنین میترسی در صورتیکه چنین کارینکرده بیو من ترا مجبور میکنم خدا که من پریشانی و ترس از تو سزاوار ترم سپس کاری نکرد ه برخاست و بسوی خانواده اش رفت هموار ه بفکر توبه وباز گشت بود روزی در اثنا راه براهبی بر خورد و آفتاب داغ بر سر انهامیتابید راهب بتوان کفت دعا کن تا خدا ابری ر سر ما ارد که آفتاب مارا میسوزاند جوان گفت من برای خود نزد خدا کار نیکی نمی بینم تا جرات کنم چیزی ازآو بخواهم راهب گهت پس من دعا میکنم امین بگو گفت آری خوبست راهب دعامیکرد و جوان امین میگات بزودی ابری بر سر انهاسایه انداخت هردو پاره یی از روزا زیرش راه رفتن تا سر دوراهی رسیدند جوان از یک راه ور اهل از راه دیگر رفت وابر همراه جوان شور راهب گفت تو بهتر ز منی
دعا بخاطر تو مستجاب شد نه بخاطر من گزارش خودرا بمن بگو جوان دآستاگ آن زن را بیانکرد راهب چون ترس از خدا تراگرفت گناهان گذشته ات آمرزیده اکنون و مواظب آبش که در آینده چگونه باشی