دستمایه عمر

مجموعه ای از احادیث معتبر حاصل پژوهش سید حسین صادق زاده

دستمایه عمر

مجموعه ای از احادیث معتبر حاصل پژوهش سید حسین صادق زاده

حاج محمد کاطم هزار چربی نقل میکند من در مجلس درس استاد اکمل ایت الله وحید بهبانی که در مسجد پایین صحن مقدس کربلای معلی تشکیل می شد حاصر بودم پس از پایان درس زایر عریبی که لباس اهالی ادر بایجان رابه تن داشت داخل مسجد شد وسلام کرد ودست استاد را بوسبد انگاه دستمال بسته ای را در مقابل استاد گدارد و گفت این را به محارجیکه مبخواهبد مصرف کنید مرحوم بهبهانی دستمال بسته را بازکرد در میان ان جواهرات وزیور الات زنانه بود انگاه فرمود شما کییتید داستان این زیور الات چیست او گفت  من قصه عجیبی دارم من دارم من مدتی به شیروان و دربند ه از بلاد روسیه است سفر می کردم ودر انجا مشعول تجارت بودم ومردی صاحب ثروت بودم در یکی از روز ها چشمم به دختری زیبا رو و صاحب جمال افتاد به کونه ای که عشق او در  در سراسر وچودم نفوذ کرد ونتوانستم فکر اورا لحطه ای از خاطرم  بیرون کنم  پس نزد کسان ان دختر که از اعیان و تروتمندان مسیحیان بودند رفتم ورسما از دختر که از اعیان  و ثروتمندان مسیحیان بودند ورسما از دخترشان خواستگار  ی کردم پدر ومادر دختر گفتند در تو هیچ عیب و نقصی نیست مگر اینکه به مدهب نصاری داخل نیستی و ما دختر به عیر مسیحی نمبدهیم اگر به دین ما داخلشوی دختر را به تو تزوبج مبکنیم پس من مهموم وعمناک از نزد انان بیرون امدم چرا که انان امر را معلق کرده بودند بر عملی که پدیرفنتن ان از ناحیه من محال بود چند روز گذشت وروز به روز محبت وعشق من به ان دختر زیادتر میشد تا انجا که کار به جایی رسیدکه دست از نجارت وشغل خویش برداشتم و مانند دبوانگان گشتم و نردبک بود که هلاک شوم عاقبت با خود گفتم چاره ای نیست اکنون می روم و به طاهر دست از اسلام بر میدارم و به صورت مسیحی میشوم صبحگان که از خواب بر خاستم سریعا نزد کسان ان دختر رفتم و گفتم حاصرم که ز اسلام بیزاری و برایت جویم و داخل در دین عیسی مسیح شوم انان پس از رفتن پدیرفتند ودختر را به. من تزویج کردند چوگ مدثی گدشت از این عمل ننگین پشیمان شدم وخود راسر زنش میکردم نه روی باز گشت به سوی وطن داشتم و. نه طاقت عملو طایف نصرانیت داشتم واز عمل به شرایع اسلام چیزی در من یافت نمیشد به عیر از گریستن بر مصایب حصرت سیدالشهدا ع  چرا که در ان لحطات حساس مجسم به ان حصرت افزودن گشته بود و تفکراتمپیرامون مصایب ان حضرت بیشتر شده بود وگربه ام برای ان حثرت افزودن همسرم از مشاهده ابن حالت از من تعجب مبکردچرا که هیچ علتی برای گریه ام نمبدید وروز به روز بر حبرتش اصافه می شدولی من علت گریه ام را برای او نمیگفتم  عاقبت پس از اصرارهای فراوان همسرم ا توکل بر خدا حقیفت حال را به او گفتم که من به مدهب اسلام بافی هستم هر چند به شرایع ان عمل نمبکنمو گربه های من در مصایب حصرت وباعبدالله الحسین ع است همین که همسرم نام حسین ع را شنید منقلب گشت پساز مدتی گفتگو با من  نور حفیفت در دلش طاهر شد و به شربعت اسلام داخل گشت واو نیز بامن در گریه و ناله واقامه عزا بر ان حثرت همداه شد بک روز به او گفتم اگر حاضر باشی مخفیانه از این شهر به سوی کربلا می روبم و علنا در کنار صربع ان حثرت اسلامحود اطهار مبکنیم همیرم از صمیم قلبکلا من موافقت   نمود پس شروع کردبم به تهیه لوازم سفر  اما هنوز قدری نگذاشته بود که همسرم بیمار  و خوسیشدو به سبب همان بیماری مدتی بعد در گذشت پس اقارب و خویشان او جمع شدند واورا به طریقه نصارا دفن نمودندوبه اقتصای مد هبشیان جمیع زیور الات و جواراتش  را نیز با او دفن کردند هنگامی که خانه باز گشتم وجای خالی اورا دیدم حزن و غم من زیاد شد وبا خود گفتم امشب مخفیانه قبر اورا می شکافم وجسد اورا بیرون می اورم و در اولین فرصت به سوی نزدبکترین شهر مسلمانان میبرم ودر انجا دفن میکنم چون شب فرا رسیدو قبرش را نبش کردم با کمال تعجب دبدم که مردی با سبیل های کلفت و بلند وریش تراشیده درقبر همسرم مدفون است وخبری از همسرم در میان قبرنیست از مشاهده این قصیه عجیب و شگفت عقل از سرم پرید در تفکری عمیق فرو دفتم به گونه ای که در همان حال خواب مرا ربود  در عالم خواب دبدم که کسی مبگوبد ای مرددل خوش دار وشادمان باش که همسرت را ملابکه حمل نمودند و بسوی کربلا بردند ودر حرم حسبنی در طرف پایین پای ان حصرت نزدبک مناره کاشی دفن نمودند واین جسد که میبینی جثه فلان  مردعشار وربا حوار است که امروز اورا در حرم حصرت سیداشهدا دفن کرده بودند وملایکه جای اورا با همسرت معاوصه نمودند وزحمت حمل ونقل جنازه را از تو برداشتند من خوشحال و شادمان از خواب برخاستم وفوراعازم  کربلا معلی شدم وخداوند به من توفیق کرامت فرمود که به زیارت حصرت سیدالشهدا مشرع شدم  سپس از خادمان حرم مفدس سوال کردم که در فلان رو ز همان روز که  همان روز که عیالم را دفن کرده بودندنام  بردم در پای مناره کاشی سبز رنگ چه کسی رادفن کردند  گفتند که فلان مرد رباخور را در ان موصع به خاک سپردند من قصیه خویش را برای انها نقل کردم پس برای انها پس برای کشف حقیقت حال ان قبر را شکافتند ومن جهت معلوم مطلب داخل قبر شدم که همسرمدر مبان لحد خوابیده به همان صورتی که در ولایت خودش اورا به خاک سپرده بودند پس زیور الات و جواهر اتس را از مبان قبر برداستم و اکنون به حضور شما امده ام تا تقدبمنمایم مرحوم بهبهانی وحید ره نیز دستور دادند تا انها را میان فقرا و مستحقان تقسیم کنند 

    موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۲۸
    سید حسین صادق زاده

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی